ابستمولوژی ابستمولوجیا شناخت شناسی
معرفت شناسى انتولوجی انتولوژی
لفظ ابستمولوجی اپیستمولوژى مرکب از دو جزء است: یکى لفظ اپیستماEpisteme به معنى علم و دیگر لفظ لوگوسLogos به معنى پژوهش و تحقیق. پس لفظ اپیستمولوژى به معنى بحث معرفت یا فلسفه دانش است.
یعنى تحقیق انتقادى در مبادى علوم و فرضیه ها و نتایج علوم، که منتهى به شناخت اصل منطقى آن و ارزش عینى و خارجى آن مىشود.
پس معرفتشناسى، از طرفى با شناخت روش علوم و از طرف دیگر با پژوهش در تالیف قوانین علمى متفاوت است.
زیرا قسم اول بخشى از منطق عملى و قسم دوم بخشى از فلسفه تحصّلى و یا فلسفه تطوّر است.
ما بین معرفتشناسى و نظریه شعور (theorie dela Connaissance) تفاوت قائلیم.
گر چه اولى یک مدخل ضرورى براى دومى است.
زیرا معرفتشناسى درباره معرفت از این جهت که مبتنى بر وحدت فکر است، بحث نمىکند و این کار نظریه شعور است. بلکه بحث معرفتشناسى در باره معرفت، از این جهت است که معرفت یک جنبه ثانوى گسترده در تمام ابعاد علوم و موضوعات است.
با وجود این در زبان انگلیسى این دو اصطلاح را مترادف یکدیگر به کار مىبرند اما در زبان فرانسه متفاوت اند. زیرا فیلسوفان فرانسوى نظریه شعور را در فلسفه علوم و تاریخ فلسفى علوم به کار مىبرند. و اگر بعضى از آنها معنى این اصطلاح را توسّع داده و به معنى روانشناسى علوم به کار برند، این به معنى آن است که تطور علوم از نقد منطقى آنها و از مضمون تجربى و جزئى آنها جدا نیست (رجوع کنید به فلسفه علوم و نظریه معرفت)
لفظ ابستمولوژی مرکب از دو جزء است:
یکی لفظ اپیستما (Episteme)، به معنی علم و دیگر لفظ لوگوس (Logos)، به معنی پژوهش و تحقیق.
اصطلاحشناسی
پس لفظ اپیستمولوژی به معنی بحث معرفت یا فلسفه دانش است. یعنی تحقیق انتقادی در مبادی علوم و فرضیهها و نتایج علوم، که منتهی به شناخت اصل منطقی آن و ارزش عینی و خارجی آن میشود.
پس معرفتشناسی، از طرفی با شناخت روش علوم و از طرف دیگر با پژوهش در تالیف قوانین علمی متفاوت است. زیرا قسم اول بخشی از منطق عملی و قسم دوم بخشی از فلسفه تحصّلی و یا فلسفه تطوّر است.
تفاوت بین معرفتشناسی و نظریه شعور
ما بین معرفتشناسی و نظریه شعور (theorie dela Connaissance) تفاوت قائلیم. گرچه اولی، یک مدخل ضروری برای دومی است.
زیرا معرفتشناسی درباره معرفت از این جهت که مبتنی بر وحدت فکر است، بحث نمیکند و این کار نظریه شعور است. بلکه بحث معرفتشناسی در باره معرفت، از این جهت است که معرفت یک جنبه ثانوی گسترده در تمام ابعاد علوم و موضوعات است.
با وجود این در زبان انگلیسی این دو اصطلاح را مترادف یکدیگر به کار میبرند اما در زبان فرانسه متفاوتاند. زیرا فیلسوفان فرانسوی نظریه شعور را در فلسفه علوم و تاریخ فلسفی علوم به کار میبرند. و اگر بعضی از آنها معنی این اصطلاح را توسّع داده و به معنی روانشناسی علوم به کار برند، این به معنی آن است که تطور علوم از نقد منطقی آنها و از مضمون تجربی و جزئی آنها جدا نیست.
این علم در میان علوم انسانی ودانش های بشری نقش زیر بنایی داشته وبر تمام آنها مقدم بوده و مسائل فلسفی نیز متفرع بر آن می باشد.
تا انسان تکلیف مسائل مربوط به شناخت را تعیین نکند. ودر این مورد نظریه قاطعی اتخاذ ننماید. نمی تواند. در مسائل مربوط به انسان وجهان رای قاطع داشته باشد. (۱)
زیرا کسی که در این پندار به سر می برد که جهان قابل شناخت نیست وکسی که در این وهم متحیر است که شناخت هیچ چیزی میسور نیست. ارائه مسائل عقلی که مسبوق به پذیرش اصل شناخت است، برای او نافع نمی باشد (۲)
مسائل شناخت شناختی به قدری مهم است که بر هستی شناسی نیز مقدم بوده و تا مسائل این بخش حل نشود. نوبت به بررسی مسائل هستی شناسی ودیگر علوم فلسفی نمی رسد.
المنطقیات للفارابى
ابن زرعه در آغاز قیاس (برگ ۷۳ عکس نسخه اصفهان) مىنویسد که افلاطون منطق را خوب مىدانست و ارسطو از سخنان او قانونهاى منطق را درآورد، او از قوانین برهانى افلاطون هنر برهان را بیرون کشید و از قوانین همیروس هنر شعر و اگر با هنر جدلى افلاطون آشنا نمىبود میان جدل و برهان جدایى نمىگذاشت.
دانشمندان اروپا هم این را یادآور شدند که در دفترهاى افلاطون مانند ثئایتتوس و سوفیستوس و منون و فدرس و کراتیلس و فیلبوس و پروتاگوراس و نیمائوس و جمهورى و نوامیس از مسائل منطقى یاد شده و او از راست و دروغ و پیوند استنتاج و پیوستگى ناگزیر و تعریف و حدو دیایرسیس یا تقسیم سخن داشته و لژیک و انتولوژى را یکى دانسته و فلسفه را به منطق و طبیعى و اخلاق بخش کرده است چنان که بارتلمى در منطق ارسطو (۲: ۷۱۲- ۱۱۷) و پرانتل در تاریخ منطق (۱: ۵۸- ۸۶) و نیل در گسترش منطق (ص ۱۷) و ربرت بلانشه در منطق و تاریخ آن (ص ۲۰- ۲۴) اینها را گفته و از آن دفترهاى او گواهیهائى هم آورده اند.
در اروپاى قرون وسطى
با هر گونه تجربه مخالفت مىشد، ولى پس از این نهضت به وسیله راجربیکن و دانشمندان دیگر اساس استقراء و تجربه در غرب گذاشته شد. فلسفه از صورت مسیحى خود تا حدودى بیرون آمد و شکل فلسفه مشائى یافت؛ مسائلى مانند بحث درباره عینیت «کلّى» یا «اسمیّت» (نومینالیزم) جاى خود را به بحث در صفات بارى و وجود شناسى (انتولوژى) و مباحث دیگر فلسفه سینائى و ابن رشد و طرح مسائلى از اشعریت غزالى و مانند اینها داد.
با تمام اینها با نگاهى که از بیرون و از زاویه فلسفه اسلامى و متأخر به سیر فلسفه در اروپا و مغرب انداخته شود، بنظر برخى از محققان، نه در دوره مدرسى (اسکولاستیک) و نه در دوران تجدّد فلسفى و فکرى (پس از دکارت)، هرگز طعم حقیقى فلسفه به ذائقه مشتاق اروپا نرسید.
خداوند شما را برای تمام عالمان و علم دوستان و دانش وران و بطور کل ملت ایران حفظ فرماید بسیار عالی
۲
دستتون درد نکنه خدا عمرتون بده واقعا عالی
۲