محصول به سبد خرید اضافه شد
0
کتابخانه آنلاین اشارت| وارد شوید| ثبت نام کنید

كیفیت تدبیر بدن توسط نفس

دسته‌بندی: عرفان اسلامی , فلسفه
تاریخ: 6 ژانویه 2021
بازدید: 43 views
كیفیت تدبیر بدن توسط نفس مذكور، و وحدت و نوريّت و صفاى حقيقى، مر آن سرّ وجودى را است، من حيث انّه وجود محض.

كیفیت تدبیر بدن توسط نفس
و مشاهده كن و انصاف ده بى‏مجادله، چون كه خودت را بر خودت جلوه مى‏كنى و مى‏خواهى كه خود را در آيينه صافى زدوده ببينى كه غير تو است آن كه در آيينه بر تو و نظر تو، پيدا است يا خود توئى كه به واسطه آن آيينه به سوى خودت نظر كننده‏ اى در وقت انعكاس شعاعهاى بصر تو و آيينه و شعاع روشنايى روز، به سوى قوّت باصره تو.
تحقيق اين مسأله آن است كه آن چه در آيينه منطبع مى‏بينى، صورتى مثالى است كه نفس تو به آن صورت متلبس شده است در عالم مثال كه به واسطه صفاى آن آيينه، حصّه‏اى كه او را است از عالم مثال در باطن جسمانيت او متعين شده است و صورتى كه تو را است در عالم مثال به سبب محاذات تو با عالم مثال در وى پيدا آمده، و شعاع نورانيى ميان بصر تو و آن صورت مثالى تو، ممتد گشته و همان شعاع، به واسطه عدم نفوذ و تلاشى او، باز به بصر تو منعكس شده، به آن صورت مثالى متكيّف مدرك تو مى‏گردد، پس آن صورت مثالى تو، غير تو نيست، بلكه هم نفس تو است كه به آن صورت مثالى تو متلبّس شده بر تو پيدا آمده است، زيرا كه هر صورتى بل هر ذره‏اى جسمانى را حصه‏اى از عالم أرواح هست در باطن او پنهان كه روحانيّت آن چيز كه عبارت از او فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ «۳» است، در آن حصّه واقع است و هم چنين حصّه‏اى از عالم مثال، و جسم با هر ذره‏اى همراه است كه صورت مثالى و جسمانى آن ذره در آن حصه، حاصل است، و اين جمله حصص از عوالم مذكور، محالّ ظهور آن سرّ وجودى است كه از فيض وجود مطلق، به هر ذره‏اى مضاف شده است در اين عوالم‏

مذكور، و وحدت و نوريّت و صفاى حقيقى، مر آن سرّ وجودى را است، من حيث انّه وجود محض.

پس هر چه قرب و نسبت او به آن سرّ وجودى، بيشتر است و به او، من حيث انّه مبدأ، قريبتر است، وحدت و نوريّت و صفا بر وى غالب‏تر است، چون أرواح مثلا و هر چه من حيث المبدئيّة از او دورتر افتاده است، كثرت وسايط در او اثر كرده است، و او را كثيف و ظلمانى گردانيده، چون جسمانيّات كه عكس نسب و اعتبارات در ايشان متضاعف است.

لا جرم تكاثف پذيرفته‏اند و چون عالم مثال تلو عالم أرواح است و به اين سبب به مبدأ نزديك‏تر است، لا جرم صفت صفا و نوريّت و حكم وحدت، بر او و صور او غالب است و لهذا صور آن عالم را قابليّت تجزيه و تبعيض نيست، پس چون صفت كثرت و ظلمت تركيبى كه از خصايص عالم أجسام است از سطح آيينه به واسطه صقال زوال مى‏پذيرد، و آن ظلمت و كدورت و حكم كثرت به اثر وحدت و صفا و نوريّت مبدل مى‏شود، حكم عالم أجسام كه به آن جسم آيينه تعلق دارد، مخفى مى‏گردد و حكم حصّه او از عالم مثال كه صفا و نوريّت مر او را لايق‏تر است، در اين سطح آيينه پيدا مى‏آيد، و چون اين حصّه آيينه از عالم مثال به اصل او كه عالم مثال منفصل است، متّصل است و هر چيزى را در آن عالم مثال، صورتى ثابت، لا جرم هر چيز كه محاذى و مسامت آن سطح آيينه كه عالم مثال به او متعين شده است حاصل مى‏آيد، صورتى كه آن چيز را در عالم مثال ثابت است در آن جا متعين مى‏شود و چون ناظرى در برابر آن سطح آيينه و عالم مثال كه به او متعين است مى‏آيد، صورت مثالى آن ناظر در آن جا ظاهر مى‏گردد، و چون در او نظر مى‏كند، كثافتى كه در پشت آيينه است، شعاع بصرى او را از نفوذ و تلاشى كه به هوا واقع مى‏شود، مانع مى‏آيد، لا جرم همان شعاع متكيّف شده به جمله آن صور مثالى كه بالمحاذاة در آن آيينه، ظاهر شده است باز به سوى باصره او منعطف و منعكس مى‏گردد، تا صورت مثالى نفس خودش و هر چه در آن جا است، مدرك او مى‏شود.

پس به حقيقت اين ناظر در آن آيينه، جز صورت خود را نديده است، و نفس او يكى بيش نيست كه در يك حال در دو صورت حسى و مثالى متلبّس شده خود را بر او عرضه مى‏كند، پس از اين جا، تمكين در تلوين را فهم كن.

و أصغ لرجع الصّوت بعد انقطاعه‏إليك بأطراف القصور المشيّدة[۱]
أهل كان من ناجاك ثم سواك ام‏سمعت خطابا من صداك المصوّت‏

(۱) الإصغاء من قولك: أصغيت إلى فلان، إذا ملت بسمعك نحوه، و أصله من الصغو الميل، يقال: صغا يصغو صغوا و صغى يصغى صغا و صغيا. و القصر المشيّد:

المرتفع المطلّى بالجصّ او بالبلاط.

و گوش دار به سوى باز گشتن آواز تو، هم به سوى تو بعد از انقطاع آن آواز از حلق و گوش تو به كنارهاى كوشكهاى بلند به سنگ و گچ اندوده و برآورده، و در كوه‏هاى بلند كه سنگهاى آن صلب باشد و آواز از آن نفوذ نكند و نگذرد و متلاشى نشود، و ببين كه جز تو كسى بود در آن كوشك يا كوه بلند كه با تو همان سخن تو را باز گفت يا خود مى‏شنودى هم از خودت خطابى مثل همان خطاب خودت از صداى آواز دهنده خودت كه به حقيقت هم تو و آواز تو بود كه به دو نوبت از تو ظاهر گشت و هم تو از خودت متأثّر شدى و مؤثر هم، تو بودى، اولا و آخرا.

يعنى: چون نفسى به قوّتى مخصوص از باطن به ظاهر مى‏آيد، و هوا به آن نفس متكيّف مى‏شود، آن نفس را به آن قوّت تكيّف و تكييف، صوت مى‏گويند و اگر آن نفس به مخرجى يا به مخارج حروف، متعيّن و متكيّف شده، ظاهر مى‏گردد، آن را حرف يا كلمه يا كلمات گويند، و به واسطه آن كه از باطن به قوّت، ظاهر شده است، اثرى از نفس متنفّس به آن نفس و صوت و كلمات همراه‏

مى‏باشد كه حكم ظهور آن نفس به آن قوّت ممتد مى‏شود، و تا به غايت خود مى‏رود، و آن جا منتهى و متلاشى مى‏شود و تا رسيدن آن صوت و نفس ممتد به آن غايت خودش، هر هوايى كه گرد اين متنفّس مصوّت در آمده است، به آن صوت و نفس به قوت او متأثر و متكيّف مى‏شود، به آن طريق كه هر جزوى كه از اين هوا به متنفّس نزديك‏تر است، زودتر متكيّف و متأثّر مى‏گردد، پس جزوى را كه ملاصق او است، به آن قوّت كه با آن نفس همراه است، قرع مى‏كند تا آن جا كه غايت و منتهاى آن نفس است، پس هر كه در آن هواى متكيّف واقع باشد، اثر آن تكيّف هوا به آن صوت و كلام، به هوايى كه داخل صماخ او است مى‏رسد و قوّت سامعه او آن را تلقّى مى‏كند و به نفس او مى‏رساند.

اكنون اگر چنان كه پيش از رسيدن آن نفس مصوّر به صورت صوت يا كلام به آن غايت كه چون به وى مى‏رسد متلاشى مى‏شود، نفوذ ناكرده و متلاشى ناشده، كوهى يا عمارتى بلند صلب پيش آيد و مانع آيد مر آن نفس مصوّر مذكور را از نفوذ و بلوغ به آن غايت، و از تلاشى آن قوّت كه در آن نفس مركوز است و او را تا به آن غايت مى‏رسانيد، مر آن نفس را باز گرداند تا منعطف شود و بار ديگر در آن رجوع و انعطاف، مر همان هوا را كه حوالى متنفّس و غير او است، قرع مى‏كند و تا به هوايش مى‏رساند كه داخل صماخ متنفّس است، و هر كه نيز كه در آن هواى متكيّف به آن انعطاف واقع باشد، پس سامعه بار ديگر همان صوت و كلمه را به عينه تلقى مى‏كند و به نفس مى‏رساند، و اين صوت راجع را، صدا نام است [۱] كه موجب رجوعش چنان كه گفتيم صلابت و عدم نفوذ است، و اصل اين معنى در عالم الهى آن است كه چون به حكم‏ إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ‏ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ‏[۱]، قول الهى كه اثر نفس وجودى او در وقت ايجاد به حقيقتى از

______________________________
[۱]

آن ندا كو اصل هر بانگ و صداست‏خود صدا آنست، ديگرها صداست‏

______________________________
(۱) النحل (۱۶) آيه ۴۰٫

حقايق ممكنات مى‏رسد، به واسطه صلابتى از حكم عدم حقيقى كه في واحد طرفي تلك الحقيقة ثابت است، آن نفس الهى وجودى از وى نفوذ نمى‏كند، لا جرم همان قول به عينه به حضرت وجود كه آن نفس از وى صادر است، رجوع مى‏كند و في الحال تعيّنى مر اين حضرت وجود را در خودش از خودش حاصل مى‏آيد، محلّ ظهور آن تعيّن و حكم و اثر وى، آن حقيقت مذكور مى‏شود، و حينئذ آن حقيقت روحى موجود مى‏گردد، پس مؤثّر و متأثّر، يك چيز بيش نيست و آن وجود يگانه است.

پس مى‏گويد كه: چنان كه در آيينه و خارج از او، جز نفس خود را نمى‏بينى كه در صور و اشكال متنوّع بر تو ظاهر مى‏شود، همچنين آوازى كه در اول و آخر مى‏شنوى، هم از نفس تو صادر مى‏شود، و به واسطه قوت نفس تو، ديگر بار هم به نفس تو مى‏رسد و هم تويى كه از صورتى ديگر كه آن عمارت است، باز خود را مى‏خوانى، و با خود خطاب مى‏كنى. مثال ديگر:

و قل لي من ألقى إليك علومه‏و قد ركدت منك الحواسّ بغفوة
و ما كنت تدري قبل يومك ما جرى‏بأمسك او ما سوف يجري بغدوة
فأصبحت ذا علم باخبار من مضى‏و أسرار من يأتي مدلّا بخبرة[۲]

(۱) و بگوى مرا كه كى انداخت به سوى تو علوم خودش را در آن حالى كه ساكن شده است از تو، حواسّ ظاهر تو به واسطه خواب كه در او وقايع مى‏بينى، و تو را از آن وقايع به تصريح يا به تعبير مسائل و علوم معلوم مى‏شود، و تو نمى‏دانستى پيش از اين روز كه در خواب رفتى و در وى اين وقايع ديدى كه دى و پيش از دى در زمان ماضى چه رفته است، از امور و كو اين عالم و نه نيز مى‏دانستى كه بامداد و فردا و پس فردا در زمان مستقبل، چه خواهد رفت در اين عالم از امور و حوادث، پس چون از خواب باز آمدى، آن وقايع ديده تو را به طريق تصريح‏ يا تأويل و تعبير آن خواب، دانش محقق حاصل مى‏شود به اخبار و احوال هر كه گذشته است به سالهاى بسيار و قرنهاى بى‏شمار، و صاحب علم و آگاهى مى‏شوى به اسرار احوال هر كه بعد از تو خواهد آمد به مدتهاى مديد، و حال تو به سبب آن خبرت و دانش محقّق فرح و انبساط مى‏باشد.

قوله: مدلا: أي فرحانا منبسطا، من قولهم ادلّ فلان: إذا فرح و انبسط، هو نصب على الحال.

أ تحسب من جاراك في سنة الكرى‏سواك بأنواع العلوم الجليّة[۳]
و ما هي الا النّفس عند اشتغالهابعالمها عن مظهر البشريّة
تجلّت لها بالغيب في شكل عالم‏هداها إلى فهم المعاني الغريبة
و قد طبعت فيها العلوم و أعلمت‏بأسمائها قدما بوحي الأبوّة[۴]
و بالعلم من فرق السوي ما تنعّمت‏و لكن بما أملت عليها تملّت‏[۵]

(۱) اگر تو مى‏پندارى و گمان مى‏برى كه غير تو بود آن كسى كه در آن حال كه تو در بيهوشى خواب بودى و در خواب او را مى‏ديدى كه با تو در سخن رفت و تو را به انواع علوم و اسرار بزرگوار اعلام فرمود، هيهات نبود آن آموزنده و خبر كننده تو را در آن خواب از آن علوم جز نفس يگانه تو در وقت اشتغال و توجّهش به سوى كلّيت و كماليّت خودش در عالم غيب اضافى كه عالم أرواح و معانى است، و اعراض در آن زمان از اين مظهر و صورت بشريّت و انسانيّتش كه چون از اين قيود و اوصاف جزويت تدبيرى در آن حالت خواب خلاص يافته، به كليت خودش روى آورد، آن جهت كليت و بساطت خودش، اعنى نفس كل، آن جا به عالم غيب اضافى كه عالم أرواح و معانى است بر وى به صورت عالمى بزرگوار پيدا شد، و مر اين جهت جزويّت و تعلق خودش را به تدبير بدن‏ كه نفس‏ جزوى است به فهم علوم و معانى غريب، راهبرى كرد.

و پيش از اين خود قديما، اين علوم در اين نفس، منطبع شده بود به واسطه وحيى كه به حضرت پدرى، يعنى آدم- عليه السلام- مضاف بود، و اخبار و اعلام كرده بودند مر اين نفس را به اسماى آن علوم و حقايق اشيا چنان كه گفتند: وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها[۱] و بقوله: أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ‏[۲]. پس به آن علم، مر اين جهت جزويت خودش را اعلام كرد، و اين نفس تدبيرى به آن دانستن‏[۳] علوم از تفرقه‏اى كه به غيرى مضاف باشد، يا در آن غيريّتى ثابت بود، برخوردار و خوش عيش نشد، و ليكن به آن چه از جهت كلّيت و اطلاق خودش بر اين جهت جزويّت و تقيّد به حكم تدبيرى خودش، از آن علوم املا كرد، هم به آن پر و مملوّ گشت، چه اگرچه در نفس به حسب جزوياتش، تفرقه‏اى مى‏نمايد، اما در آن تفرقه هيچ غيرى را مجال نيست، بلكه آن تفرقه، صور وجوه و حيثيّات ظهورات همين نفس يگانه است لا غير.

مقصودش- و اللّه اعلم- از اين أبيات آن است كه نفس يكى بيش نيست، و او را دو جهت ظهور است، يكى من حيث البساطة و الكليّة و الجمعيّة و مثال روشن اين جهتش در خارج، حقيقت قرص آفتاب و نوريّت مطلق اوست كه اصلا قابل تبعيض و انقسام نيست، و اما جهت دومش جزويّت و تقيّد است به حكم تدبيرى، و مثالش شعاع آفتاب است، و هر چند اين شعاع هم عين نور است و في نفسه بساطتى دارد، اما به حكم آن كه قابل ظهور است و اتّصال به عالم تركيب و جسمانيّت من الهواء إلى الأرض و ما بينهما، به آن سبب جزويّتى به وى مضاف مى‏شود، و چنان مى‏نمايد

[۱] ( ۱) البقرة( ۲) آيه ۳۱٫

[۲] ( ۲) البقرة( ۲) آيه ۳۳٫

[۳] ( ۳) دانستن، في م: به آن دانش علوم ….

—————————————————————————-

[۱] ( ۱) النحل( ۱۶) آيه ۴۰٫

[۲] ( ۱) مدلّا: اى ادلال، جرأة و اعتداد بالنفس.

[۳] ( ۱) في بعض النسخ: سواك بأنواع العلوم الجليلة. جاراك: جرى معك. السنة: النعاس. الكرى: النوم، و هو من باب اضافة الشي‏ء الى نفسه.

[۴] ( ۲) و في بعض النسخ: و قد طبعت فيها العلوم و أعلنت.

[۵] ( ۳) في بعض النسخ: و بالعلم من فوق السوي. تملّت: تمتعت.

بدن همانندباركثیف و جرم ثقیل است و نفس همچون نور لطیف و به موجب لطف پروردگار، بین نفس و بدن پیوستگی ایجاد می‌گردد در عین حالی كه هر دو در غایت بُعد، نسبت به هم هستند. خداوند از مایه نطفه، بدن تیره را و از لطافت نطفه، قلب لطیف را و از صافی قلب، روح را آفرید.

روح در لطافت و صفا همچون افلاك است. خداوند روح را لانه نفس ناطقه قرار داد تا در راه اصلاح معاد تكامل یابد و بدن را ابزار تكامل این روح مقرر داشت.

نفس هنگامی كه متعلّق به اوّلین عضو مانند قلب شد، بدن نفسانی می‌شود و در این هنگام نفس به واسطه قلب به حیوان حیات می‌دهد و بدین وسیله اعتدال در قوا و اعضاء را ایجاد می‌كند. قلب در واقع عضو رئیس بدن مادّی است كه تكمیل اعضاء به وسیله همین قلب و با تدبیر نفس رخ می‌دهد و به همین واسطه است كه جسم حیوانی دارای نفس شدهومابقی اعضاء خدمه او می‌گردند.

علاقه بین بدن و نفس از نوع علاقه لزومیه است. این علاقه از نوع معینی كه دو امر متضایف دارند; و یا از نوع تعلّقی و ربطی نیست. بلكه همانند دو امر متلازم مانند مادّه و صورت می‌باشد و لذا هر كدام از این دو به هم احتیاج دارند. بدن در تحقق خود محتاج نفس است. البته نه یك نفس خاصّ بلكه به مطلق نفس محتاج است و نفس از حیث تعلّق شخصی و حدوث هویت نفس خود محتاج بدن است. پس تقدم نفس بر بدن از نوع تقدم ذاتی است و نه از نوع تقدم زمانی. زیرا كه از نظر زمانی نفس با بدن به وجود می‌آید. پس وجود و بقاء نفس با بدن است و آنچه كه بعد از بدن باقی می‌ماند نوعی دیگر است.

نفسیت نفس نیز به این است كه در بدن تصرف كند و كامل شود و به منزله صورت كمالی بدن می‌باشد كه تركیب این دو نیز از نوع تركیب طبیعی بوده و مفارق از ماده نیست. لذا تا هنگامی كه برای بدن، نفس و صورت است; وجودی مفارق از مادّه ندارد; ولی به مرور، جوهر آن استكمال یافته و بی نیاز از مادّه می‌شود و وجود عقلی می‌یابد و وجود عقلی است كه بقاء یافته و دیگر با فساد بدن، فاسد نمی‌شود.

موت طبیعی

منشأ و علت موت ارادى، رياضات علميه و عمليه است. سالك بعد از كشف حجب و اعراض از متاع دنيا و ارباب متفرق و توجه بحق واحد مطلق و مشتاق اليه كل: «أ أرباب متفرقون خير ام اللّه الواحد القهار»، برخى از حجب بر او مكشوف مى‏گردد؛ و حقايق موجود در برازخ را شهود مى‏نمايد. و بعد از طى حجب ظلمانى‏

و نورانى، ابواب آخرت بمراتبها بر او مكشوف مى‏گردد، و حقايق مربوط به آخرت را بحسى غير از اين حواس ظاهر مى‏بيند. و عالم او تبديل بعالمى ديگر مى‏گردد.

و سرّ حشر و نشر، تطاير كتب و صحايف مربوط به نفوس را در وجود خود ظاهر مى‏بيند. و قيامت او در همين نشأة قائم مى‏گردد. و داراى ولادت متصف به ولادت ثانيه مى‏گردد. قال المسيح عليه السلام: «لن يلج ملكوت السماوات و الارض من لم يتولد مرتين». تولد مرتين، اختصاص به كسى دارد كه در همين عالم، ملكوت را شهود نمايد. آنچه را كه خلايق بعد از قيام قيامت كبرى و تجلى حق باسم قهار، مشاهده مى‏نمايند؛ صاحب اين مقام در همين نشئه مشاهده مى‏كند.

برخى، اين مقام را كه مقام نيل سالك بموت ارادى باشد، قيامت وسطى ناميده‏اند. خيال كرده‏اند، اين موت «ارادى» بين قيامت صغرى كه موت طبيعى است، و علت آن نيل بنفس است بمقامات لايقه خود[۱]، و قيامت كبرى كه روز رجوع كل بحق و استهلاك حقايق در انوار وجود حق قهار است، واقع مى‏شود، در حالتى كه اين موت قبل از موت طبيعى واقع مى‏شود. و قيام قيامت سالكان بحق و كمل از اهل توحيد، تقدم بر قيامت صغرى دارد. لذا اين موت، قيامت صغرى نيست، بلكه قيامت كبرى است، و حصول اين قيامت براى كاملان، قبل از قيام قيامت عامه مردم است، و در مقام تجلى حق باسم قهار، و قيامت كبرى، بر شهود كمل از اهل مكاشفه چيزى افزوده نمى‏شود

[۱] ( ۱). برخى، علت و سبب موت طبيعى را اضمحلال قواى جسمانى و بوار موجبات بقاء نفس در عالم اعداد مى‏دانند. چون قواى معد وجود نفس و تركيبات موجب تعلق روح ببدن مضمحل و خراب مى‏گردند، ناچار بعد از فناء مظهر، و دثور تعين، روح بعالم باطن ذات خويش رجوع مى‏نمايد.

جان عزم رحيل كرد، گفتم كه مروگفتا چه كنم، خانه فرومى‏آيد

ولى حق آنست كه علت موت طبيعى، استكمال روح است. نفس بعد از پر نمودن مايه و استعداد خود را از فعليات، كم‏كم رجوع بباطن خود مى‏نمايد؛ چون غايت وجود نفس تدبير بدن نيست، بلكه غرض از وجود نفس و تعلق آن ببدن، اتصال بعلل وجودى خود مى‏باشد، كه:« النهايات هي الرجوع الى البدايات».

______________________________
برخى، علت و سبب موت طبيعى را اضمحلال قواى جسمانى و بوار موجبات بقاء نفس در عالم اعداد مى‏دانند. چون قواى معد وجود نفس و تركيبات موجب تعلق روح ببدن مضمحل و خراب مى‏گردند، ناچار بعد از فناء مظهر، و دثور تعين، روح بعالم باطن ذات خويش رجوع مى‏نمايد.

جان عزم رحيل كرد، گفتم كه مرو گفتا چه كنم، خانه فرومى‏آيد

ولى حق آنست كه علت موت طبيعى، استكمال روح است. نفس‏ بعد از پر نمودن مايه و استعداد خود را از فعليات، كم‏كم رجوع بباطن خود مى‏نمايد؛ چون غايت وجود نفس تدبير بدن‏ نيست، بلكه غرض از وجود نفس و تعلق آن ببدن، اتصال بعلل وجودى خود مى‏باشد، كه: «النهايات هي الرجوع الى البدايات».

کتابخانه بزرگ پرتال اشارت

دیدگاه‌ها

رفتن به بالای صفحه

کلیه حقوق این سایت متعلق است به مجموعه بزرگ اشارت با مدیریت ایمان رضی زاده مشهور به حکیم رضی